هر چی می خوای بگو ...
یه جوری میگی انگار تا حالا هر چی خواستم بهم دادی ...
مم ... راست میگی ... تا امروز فقط من از تو خواستم ولی این دفعه فرق داره
چه فرقی ؟
خب امروز آخرین روزیه که ما کنار هم هستیم ... می خوام جبران کنم
مطمئنی ؟
آره
هر چی بگم ؟
هر چی بگی ...
هیچ وقت اینجوری مطمئن حرف نزن
.
.
.
نا خودآگاه تنش لرزید. انگار صاعقه با پوستش اصابت کرده بود. با یک حرکت از جایش بلند شد و با صدایی قاطع گفت: "نه!" و شروع کرد به بستنِ دکمههایش...
.
.
.
باران میبارید.نم نم و آهسته ... دست در دست هم. فارغ از دغدغههای روزمره. اما این فقط ظاهر امر بود. درونشان آتشفشانی در فوران بود. فضا به شدت آلوده به سکوتی مرگبار شده بود.
.
.
.
تا جائی که لبهایش قدرت داشتند زبانش را ازحلوقمش به بیرون میکشید .به نفس نفس افتاده بود که زبانش را رها کرد و دستش را داخل یقهاش فرو برد. گفت : "نه. اینجا نه. فکرکن اگه کسی بیاد." خندهکنان گفت: "کی بیاد؟ اینجا این وقت غروب. زیرِ بارون؟" گفت : "شاید کسی مثه ما..." باز خندید و گفت: "کسی مثه ما به ما کاری نداره." و شروع کرد به بازکردنِ دکمههای پیراهن.
.
.
.
دیگر در حال خودش نبود. دو حس متضاد درونش میجوشید: یکی میخواست. یکی نمیخواست آنکه نمیخواست داشت تسلیم میشد و آنکه میخواست؛ یک حس قوی بود که مثلِ یک صدای محکم و مصمم در سرش میپیچید... پاسخ را میدانست . پاسخ خودِ حس بود که مثلِ بمبی منفجر میشد و ترکِشهایش را توی رگها پرتاب میکرد. دکمههائی را که بازکرده و او بسته بود ، با دست خودش دوباره باز می کرد.
.
.
.
دلگیرم این روزها ، دلگیرم این ساعت ها ...
نمی دانم از کدوم آدم ؟ از کدوم حرف ؟ از کدوم برخورد ؟ از کدوم ...
گاهی فکر می کنی کسی یافته ای از جنس خودت ... حرف هایت را می فهمد ...
می توانی برایش ساعت ها سخن بگویی و ساعت ها به او گوش دهی ... اما ...
چه درست بود اون جمله که می گفت :
"اینجا نمیشه به آدما نزدیک شد ، آدمها از دور دوست داشتنی ترند "
حوصله ندارم ... نه حوصله نوشتن ... نه خواندن ... نه حرف زدن ... نه شنیدن ...
اون شعر شمس لنگرودی مدام تو ذهنه (می خواستم جهان را به قواره آرزوهایم درآورم ...
آرزوهایم به قواره جهان درآمد) نمی دونم عین شو نوشتم یا نه ، ولی حرفش همینه !!!!
گاهی زندگی به شدت مضحک می شود ... وقتی تو از شکایت داری و
نمی دانی از که باید شکایت کنی ... روزها جلو چشمت یکی یکی می گذرند
و تنها واکنش تو نظاره آنهاست ... تلخ است
و
...
حرف های دیگری که به زبان نمی آیند ...
دیکنز میگه : امیدوارم درباره ما ، درباره همه ما از روی حقیقت قضاوت کنند
نمی دونم عین جمله شو نوشتم یا نه ولی معنیش همینه ...
گاهی وقتا آدم درباره قضاوت هایی که درباره اش می کنند ، دلگیر میشه و مدام با خودش کلنجار میره ...
----------------------------------------------------------------------------------------------
گاهی بخاطر رازم احساس خوشبختی می کنم ، اون نگاهی که بهم می کنه ، حرف هایی که میزنه ، به خودم میگم فقط من یکی ام ، اما نمی دونم کنارش چیکار کنم ، مثل یه سرزمین وحشی می مونه
--------------------------------------------------------------------------------
من دیگر معنای تو را میدانم
سفری پایان یافته در ناتمامی خویش
اگر عمیقتر نفس بکشی
مرا به درون خویش میبری
و اگر نفست را باز دهی
به ابرها میسپاریام
آنقدر سبکم
که با قاصدکی به آسمان می شوم
و با قطره بارانی بر بام تو برمی گردم
...
شاهد این ماجراست!
پ.ن : شعر آنقدر برایم جالب بود که وقتی خواندمش نتوانستم صبر کنم ...
بعد التحریر : خیلی دوست دارم مخاطبانی که میان اینجا و منو می خونن ، بحث کنن ، نظرهای جون دار بدن ... اگه فکر می کنن نوشته ای دارن که مطالب رو کامل می کنه یا اصلا عیب اش رو بر طرف می کنه حتما بگین تا من نه تو نظرات که تو همین روز نوشت ها بیارم ... بالاخره دوست دارم همین مخاطبای اندکی که دارم (و البته خیلی واسم ارزش دارن) هر جوری فکر می کنن نظر بدن.
هما یه داستان کوتاه که مربوط به داستان زیر بود رو تو نظراتش آورده که منم اینجا اضافه می کنمش ... از الانم منتظرم بقیه کمک کنن اینجا رو خوندنی تر کنیم ، کار گروهی لذت خیلی زیادی داره مگه نه ؟
یه روباهی بود که میخواست فرشته شانسشو پیدا کنه تا ازش بخواد بهش قدرت و ثروت و خوشبختی بده...میره و تو راهش به یه عجوزه میرسه ... عجوزه بهش میگه من جادو شدم.اگه تو با من ازدواج کنی طلسمم میشکنه و زیبا و جوون میشم و تو هم ثروتمندو خوشبخت میشی! روباهه میگه الان وقت ندارم ...میخوام برم فرشته ی شانسمو پیدا کنم ...پیداش که کردم آرزوی تورو هم بهش میگم ...بعد میرسه به یه درخت پیر: درخته میگه که زیر ریشه های من یه گنجی هست که ریشه هامو آزار میده ...تو درش بیار و بردار واسه خودت...روباهه میگه من وقت ندارم. ولی وقتی فرشته رو پیدا کردم مشکل تو رو هم بهش میگم...بعد میرسه به یه شیر...به شیره جریانای قبلی رو میگه و ازش میپرسه تو آرزویی نداری؟ شیره میگه : من یه دردی دارم که اگه یه موجود ابله رو بخورم خوب میشم...لازم نیست به فرشته چیزی بگی ... من الان تورو میخورم! آدمی که همیشه چشاشو بسته و پی خوشبختیه عاقبت هلاک میشه دیگه...
الان دیگر سردم نیست. نمیلرزم مثل قبل. نه دندانهام میلرزد و نه مویی بر تنم راست میشود. راه هم نمیروم. نشد که ادامه دهم راه را، نشد که بروم و برسانم خودم را به آن درخت. اگر بیست، سی متر دیگر هم میرفتم، میرسیدم به درخت، با هر جان کندنی بود، میکشیدم خودم را بالا. تا دو سه ساعت پیش، حتی همین نیم ساعت پیش داشتم میمردم از سرما. لباسم کلفت است، پولیور پشمی و از زیرش بلوز یقه اسکی تنم است، ولی سردم بود باز. از دست لباس هم کاری برنمیآمد. با اینکه وقتی داشتم کاپشنم را میخریدم، سعی کردم کت و کلفترین کاپشن را بردارم و کلی هم پول دادم پاش و فروشنده هم کلی تعریفش را کرد که این بهترین جنسی بود که داشتیم، ولی داشتم یخ میزدم. ولی حالا نه. نه سردم است و نه راه میروم و نه تا آخر عمرم میرسم به آن درخت تنها.
کی به من گفت بزنم بیرون امروز. کدام آدم عاقل راه میافتاد میآمد اینجا. اصلا کجا دارم میروم من. چه خبر است توی شهر. مگر همین هفته پیش نبودم آنجا. دلم تنگ شده بود مگر برای مادرم. پدرم که در نمیرفت از خانه. بچه ننه هم که نیستم من. ولی کله خر خوردم و زدم از روستا بیرون، آن هم در این بوران، زیر این برف که هیچ خری حتی تخم نمیکرد سرش را بیاورد از طویله بیرون. کدخدا اگر میدید، نمیگذاشت. قال و مقال راه میانداخت و به زور و فحش و فحش کاری هم که بود جلوم را میگرفت. هرکس دیگری هم اگر میدید مانعم میشد، به ریشم میخندید و دستم را میگرفت، میکشید میانداخت توی خانهام. توی آن کلاسی که هم میخوابیدم توش و هم درس میدادم به بچههای مردم. ولی کسی نشنید انگار وقتی که داشتم موتورم را هندل میزدم. آن هم این لندهور روس که زرت، زرت موتورش تا آن سر دنیا هم میرود. حالا چرا کسی نشنید، یا شنید و نیامد کاری کند، از شانس بدمصب من بود. من هم از کجا بدانم که خراب میشود این صاب مرده توی این هیر و ویر. این که جان سگ داشت پدرسگ. نشده بود که زمین گیرم کند این طوری. خم به ابرو نیاورده بود در این همه وقت که بر پشتش زمین و آسمان را دوخته بودم به هم.
کی میگذرد حالا از اینجا. کی راه گم میکند مثل من و راه میافتد مثل ابلهها که برود شهر. شهر کیلویی چند توی این قیامت. کاش اقلاً کار واجبی داشتم، مادرم مریض بود مثلاً، یا چانه پدرم را میکشیدند که اگر نمیرفتم و نمیرساندم خودم را خانه، دیگر نمیدیدمش هرگز. یا اینکه قرار ملاقاتی با دختری، چیزی گذاشته بودم حتی. یا در یک جلسه مهم، توی استانداری باید حاضر میشدم و توصیههای مهم و حیاتی ارائه میدادم در رابطه با امنیت ملی. کجا میخواستم بروم. فوق فوقش اگر میرسیدم شهر، میرفتم مینشستم توی قهوهخانه، پای شطرنج، چایی پشت چایی میخوردم و فرت فرت سیگار میکشیدم و گوش میدادم به چرت و پرت بچهها و الکی میخندیدم با آنها. حالا اگر یک، دو ته استکانی بود که میانداختیم بالا و سری گرم میشدُ و بند میکردیم به این و آن و دست میانداختیم خلایق را و سرکار میگذاشتیم بر و بچه ها را، دست میگرفتیم برای رفقا، باز یک چیزی، باز میشد که بگم خب، میارزد در این برف بزنم به راه.
توی روستا که خوشتر میگذشت، بیشتر حال میکرد آدم. میرفتم مینشستم خانه کدخدا، هم شامم را نوش جان میکردم و هم دید میزدم گاه و بیگاه، پت و پهلوی دخترش را و میخنداندمشان دل سیر و وقتی هم بلند میشد دختره که سفره را پهن کند یا چایی جلویم بگذارد، یا استکانهای خالی شده را بر دارد، نگاه میکردم زیر چشمی چاک سینه برآمدهاش را که عین دو تا توپ نرم بال بال میزد زیر پیراهن گل منگلی زرد و سبز و قرمزش.
چی میشد که همان را میگرفتم، همان جا، توی روستا میماندم. چش بود مگر دختره، سگش که میارزید به دخترهای پرفیس و افاده و پرادعای لاغر مردنی زردنبوی شهری. اگر نمیرم اینجا، اگر یخ نزنم و جان به در ببرم، کسی پیدا شود از جایی، گرگ نخوردم، میروم همان دختر کدخدا را میگیرم. قول میدهم به خودم، اصلاً نذر میکنم. من که در همه عمرم نذر نکردهام و حتی یکبار، یک شاهی هم نگذاشتهام کف دست کسی برای رضای خدا، اگر نمیرم امروز، بر میگردم و میروم همان دختر را میگیرم.
نه. کسی گذرش نمیافتد اینجا. نه ماشینی میگذرد، نه مردی با اسب. چه برفی هم میبارد خیر سرم. یک لحظه هم امان نمیدهد مرده شویش ببرد. نفسی در نمیکند این ابر سیاه که نشسته همین جا، بالای سر من. کاش حالش بود، کاش میشد که دهانم را باز کنم کمی، اگر چنددانه برف مینشست روی زبانم چه کیفی میداد. زوزه این گرگ مگر میگذارد که آدم به مزه برف فکر کند. نمیدانم هم از کدام سو میآید صدایش. گرسنه هم هست حتماً. چرا برف که میبارد، گرگها گرسنه میشوند. مگر علف کوفت میکنند خیرندیدهها. گرگ تنها هم هست حتماً که زده از گله بیرون مثل من. من که گرسنه نبودم. کدخدا هم که نمرده بود. دخترش هم که رو نمیگرفت از من، بیچاره. چه خورشهایی میپخت وقتی که میرفتم خانهشان که همیشه میرفتم. اگر نمیرم روی این برف، اگر مجال دهد و نبارد این قدر و اگر بگذارد برود این گرگ تنها، قسم میخورم که برگردم و داماد همین کدخدا شوم. کاری ندارد که، یک کلاه از آن کلاههایی که میدانم کدخدا دوست دارد بگذارد سرش، از آنهایی که مادرم خیلی بدش میآید و میگوید کلاه قرمساقی، بخرم و ببرم برایش، میخندد و میگذارد سرش، میشوم دامادش. به همین راحتی. درست است که دخترش خیلی سواد مواد ندارد و بیشتر از پنجم درس نخوانده، که آن پنج کلاس را هم به ضرب و زور نمرههای الکی من زده و آمده بالا و همیشه خدا هم تنش بوی پهن گاو و پشگل شتر و پشم گوسفند میدهد. ولی ایرادی ندارد. قول میدهم که دو سه روز اگر دست نزند به گاو و گوسفند و پای نگذارد توی طویله و هر روز دوش بگیرد و عطری، ادکلنی هم بزند به تنش، بوی خوش میدهد. حالا شتری راه میرود، برود. به جهنم. سرطان نیست که، یادش میدهم خودم، چند روز اگر کار کنم روش، چنان راه برود که مو نزند با دخترهای فشن. چیزی مگر کم دارد از آنها؟ اگر کمی شانس میآورد فقط، اگر اسمش چی چی چیلا بود و توی رم و پاریس و یا هر جهنم دره کوفتی با کلاس دیگری زندگی میکرد، یقین دارم که میشد یکی از همان بزک دوزک کردههای خوش ادا اطوار قرتی که همه مردان عالم تو کفشان هی دارند ریموت کنترل تلویزیون را دور از چشم زنهاشان گاز میگیرند.
درست است که من تصمیم داشتم این زمستان عاشق دختری شوم که تیشرت لیمویی تنش و عینک فریم قهوهای خوشگل چشمش زده باشد و بازی بازیکنان با موهای لخت سیاه سیاهش که از بناگوشش بپیچد بیفتد گوشه گردی صورتش، خیره شود به من و هی هروکر کند و هی بخندد و ریسه برود و وقتی هم خم شود از روی صندلی راحتی تا چیزی را از کف اتاق، از روی فرش بردارد، برود بالا کمی همان تیشرت لیمویی و بیرون بزند کمر خوش تراش گندمیاش و هی قربان صدقه برود و بغل کند و لپ دو تا عروسکش را بکشد و هر دو را به اسم صدا زند و رختخواب هم وقتی میرود ببرد هر دو را با خود و پتو را رویشان تا جایی بکشد بالا که خفه نشوند خدانکرده شبی، نصف شبی.
من تصمیم داشتم و گفته بودم به هر کسی که میپرسید پس کی زن میگیری، که حتم دارم این زمستان و یا حتی همین ماه دی، دو سه روزی که از یلدا بگذرد، عاشق شوم به دختری که حرف نون توی نامش دارد. من که ابله نبودم عاشق دخترهای به درد نخور و بیخاصیت همسایه شوم که وقت بچگی، از پشت بام دیده بودم که چطوری مینشستند و میشاشیدند پای دیوار. به دوستانم هم، توی همان قهوهخانهای که هر روز خدا چند ساعتی را آنجا، به پای چای و سیگار و شطرنج و حرف مفت تلف میکردند،گفته بودم تو خط عشق دخترهای کلاس هم نبودم که شب و روز هی خرخوانی میکردند و بوی ادکلنهای ارزان قیمت میدادند. اینها را گفته بودم به همه و به ریشم خندیده بودند همگی از دم.
شاید اگر پایش بیفتد، عاشق دختری هم بتوانم بشوم که دارد با مادرش از خرید میآید. دختری چشم و ابرو مشکی که بند کیفش را روی دوشش جابه جا کند هی و از سمتی راه برود در پیاده رو که نزدیک جوی کنار خیابان باشد. عاشقش میشوم اگر کنار درخت بلندی برسم به او و اگر باد آرامی هم بوزد و بال روسریاش را تکان بدهد و نگاه کند مرا یک آن فقط و بگذرد و برود باز. تصمیم خودم را سفت و سخت گرفته بودم. نقشه هم چیده بودم که وقتی ببینمش و باد بال روسریاش را تکان دهد و نگاهم کند و بگذرد، برگردم و راه بیفتم از پشتش و بروم تا ببینم کدام خانه میرود. خوشبخت میشوم با او و هم با آن بلا گرفته تیشرت لیمویی که با عروسکهاش میخوابد و هم با چند و چندین دختر دیگر که قرار بود ببینمشان اینجا و آنجا و تصمیم داشتم همین که دیدم با یک نگاه عاشقشان بشوم.
اگر بگذرم به سلامت از امروز و نکشد مرا برف و نخوردم گرگ که حالا دیگر زوزه نمیکشد و میدانم که همین دور و اطراف مرا میپاید تا بمیرم، اگر مردی بیاید از آن دور، از سوی روستا با اسب یا با موتور و چه میدانم با هر چی، پیاده و بردارد و بگیرد و ببرد روی دوشش، همین که برساندم ده، بگذردم کنار بخاری هیزمی، چند دقیقهای نمیگذرد که جان میگیرم باز. هر خانهای هم شد، بشود. حالا نمیمیرم که یک چند ساعتی در خانهای بخوابم که دختر کدخدا آنجا نباشد.
ولی کی میآید که بگذرد از اینجا و نگذارد که بمیرم من، آن هم مردی که تصمیم داشت همین روزها، عاشق دختری بشود که با کفش پاشنه بلند، پشت پیشخوان یک بانک، فیشی را پرکند و خودکار آبی را طوری زیبا و قشنگ میان انگشتهای سفید بلندش بگیرد و بنویسد که وای... دختری که یک دسته مویش هم -حالا هر رنگی هست باشد- بیاید و تاب بخورد آرام با باد نفسش بالای همان کاغذی که دارد پر میکند. میتوانستم خود را فدای چنین دختری کنم.
میتوانستم عاشق دختر چشم سبزی هم بشوم که توی حیاط دانشگاه، روی لبه سیمانی باغچه ، زیر درخت توت بزرگی بنشیند و دور از همه و تنها کتاب کوچک شعری را ورق زند.اگر نخورد مرا این گرک. کجاست. چند قدم دورتر از من است، گوشم را که تیز میکنم خرخرش را میشنوم.
اگر به دادم برسد کسی، برمیگردم ده و سعی میکنم عاشق دختر کدخدا شوم. قسم میخورم که همه سعی و توانم را به کارگیرم و دچار عشقی بشوم که نپرس.
از
آن عشقهای سوزان و آتشین، از آن عشقهایی که توی کتابها فقط دیده
میشود. عاشق بشوی پسر و زمستان هم باشد و برف همه جا بنشیند و سرمای سیاه
هم دمار آدم را در بیاورد، وای چه کیفی باید داشته باشد. هی بروی دور و
اطراف خانه دختر بپلکی، هی این پا و آن پا بکنی و له له بزنی که یک دقیقه
بیاید یا سری از دری یا پنجره ای بیاورد بیرون و تو قلبت تاپ تاپ صدا کند
بلند و خوش خوشانت شود و از طرفی بترسی که نبیندت کسی. که یهو سبز نشود
جلوت پدرش یا برادرش. یا بروی دم در مدرسهاش و سر کوچهای که مدرسه
آنجاست بایستی و منتظر بمانی تا پیدایش شود و راه بیفتی دنبالش تا دم در
خانه و وقتی که دارد از در خانه میرود داخل برگردد و نگاهت کند و لبخندی
هم اگر بزند که واویلاست. ولی دختر کدخدا که مدرسه نمیرود. تازه اگر برود
راه دوری که نمیرود. مگر نمیرفت، نمیآمد پیش خودم، شاگرد تنبل خود گردن
شکستهام نبود مگر چند سال. چطوری میتوانم عاشق دختری شوم که به راحتی آب
خوردن میروم خانهاش، با کلی سلام و صلوات «تشریف میبرم» مینشینم سر
سفره، دختر هم که همیشه پیش چشمم است و لب تر کنم کدخدا دو دستی میگذارد
کف دستم و یک من قند توی دل دختر حلواحلوا میشود
نه!
این عاشق شدنی نبود که من تصمیمش را داشتم. این که تب و تاب و آلاخون
والاخون و زرد و آبی و قرمز شدن ندارد که بابا. ولی چارهای هم مگر دارم.
نذر کردهام بدبختی. هر خاکی که شده سرم میریزم و با زور هم که شده این
عشق را میتپانم توی قلبم. اگر قلبی مانده باشد. اگر بگذارد این برف. اگر
نخوردم این گرگ که دیگر حتم دارم این فس فسی که میشنوم، صدای نفس نفس خود
اوست. اگر میتوانستم سرم را کمیبگیرم بالا میدیدمش. همین جاها باید
باشد. یکی، دو متریام هست حتماً سگ مصب. اگر تکانی به خودم میدادم خوب
بود، لااقل چند قدمیمیرفت عقبتر. حتماً هم پیر است. گرگ
که پیر بشود، تنها میشود. از ترس این که گرگهای جوان نخورندش، جدا میشود
از گله. کدخدا میگفت. گرگ زیاد دیده توی عمرش، خیلی را هم زده با تیر.
شکارچی ماهری است. هی کدخدا، کجایی، بیا دنبالم بابا، مگر نمیخواستی که
دامادت شوم خانهخراب. یادت نیست هی گوشه، کنایه میزدی و حرف دخترت را
میآوردی وسط ربط و بیربط و مدام مغزم را میخوردی از بس که از
خواستگارهایی میگفتی که ردشان میکردی. مگر چند تا جوان زن نگرفته است
توی این خراب شده چُس مثقال. یه تکانی به خودت بده، این گرگ دارد مرا
میخورد. من دوست نداشتم اینطوری بمیرم آخه. منی که کلی آرزو داشتم. برای
مردنم هم نقشهها کشیده بودم. من که نمیخواستم مثل ابلههای معمولی
بمیرم. نمیدانم هم که چه برسرم میآید وقتی بمیرم. نمیدانم کجا میروم.
دوست ندارم همه چیز تمام شود. حقیقتش دوست دارم بروم بالا، توی آسمان
باشم. از آن بالا ببینم که چه گُهی میخوردی کدخدا، وقتی که داشتم موتورم
را روشن میکردم. کر بودی مگر ترتر آن همه هندل را نشنیدی. آن هم توی
همچین هوای سردی. روشن میشد مگر صاحب مرده. بروم آن بالا خیلی
چیزهای دیگه هم میبینم، میبینم که برف چقدر آمده بالا. شاید نتوانم
موتورم را ببینم، برف گرفته رویش را حتماً . موتور که از من کوچکتر نیست.
از آن بالا قهوهخانه را هم میبینم که دارند همان کارهای تکراری همیشگی
را میکنند. راستی کدخدا اگر یک وقت بچههای قهوهخانه آمدند این دور و
بر، نگو به آنها که من میخواستم بروم آسمان. تو که آنها را نمیشناسی،
پاک آبروم را میبرند و هرجا که نشستند صفحه میگذارند پشت سرم که مرتیکه
رفت آسمان. آخه ما با آنها هیچ وقت، همچی حرفهایی نداشتیم. ولی گوش
شیطان کر، من بدم نمیآید بروم آسمان. آنوقت هر حرفی را هر
کی بزند پشت سرم میشنوم. تو که حرفی نمیزنی کدخدا. آدم خوبی هستی. دخترت
هم حرفی به تو نمیزند. امکان ندارد که بزند. شرم و حیا میکند بچه. باور
کن من کاری باهاش نکردم، تو به رویش نیاوری یک وقت. ولی خودش آمد خانه.
شام برام آورده بود یا درس را بهانه کرده بود یادم نیست. ولی
من نه با دخترت خوابیدم و نه لختش کردم. یعنی دورغ چرا بگویم، میخواستم،
ولی نشد، دخترت دست و پایش را گم کرد و جیغ کشید. ترسیدم که آبروریزی کند،
ولش کردم رفت. من فقط بوسیدمش کدخدا. حتی درست حسابی سینههاش را هم دست
نزدم. حیف شد، کاهش اقلاً این کار را میکردم. حالا اگر بمیرم و خبری از
حوری، موری نباشد چه خاکی سرم بریزم، پاک خسرالدنیا و الاخره میشوم. ولی
جهنم نمیروم من. مطمئن مطمئن. من
که گناهی نکردهام. توی این همه سال تنها گناهم فقط این بود که دخترت را
بوسیدم. آن هم نه از آن بوسههایی که زبانم لال توی فیلمها میبینی. این
خبرها نبود باورکن. دخترت اصلاً بلد نیست که از آن بوسهها بدهد به آدم.
یک بوسه معمولی و کمی هم، همچی بفهمی، نفهمی، آن هم از روی پیراهن، کدخدا
.
باد اسب است:
گوش کن چگونه می تازد
از میان دریا، میان آسمان.
می خواهد مرا با خود ببرد: گوش کن
چگونه دنیا را به زیر سم دارد
برای بردن من.
مرا در میان بازوانت پنهان کن
تنها یک امشب،
آنگاه که باران
دهان های بیشمارش را
بر سینه دریا و زمین می شکند
گوش کن چگونه باد
چهار نعل می تازد
برای بردن من.
با پیشانی ات بر پیشانی ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقی که ما را سر می کشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد.
بگذار باد بگذرد
با تاجی از کف دریا،
بگذار مرا بخواند و مرا بجوید
زمانی که آرام آرام فرو می روم
در چشمان درشت تو ،
و تنها یک امشب
در آن ها آرام می گیرم عشق من.
--------------------------------------------------------------------------
پ . ن : شعر را از مجموعه "هوا را از من بگیر خنده ات را نه" انتخاب کرده ام
از جرج برنارد شاو پرسیدند :
از کی احساس کردی پیر شدی ؟
گفت : از وقتی به یک خانوم چشمک زدم
و
بعد آن خانوم از من پرسید : آشغالی رفته تو چشمتون ؟
نزدیکتر بیا، از دور سکوتت را نمیشنوم...
------------------------------------------------------
نزدیکتر نیا. دیگر صدای سکوتت برایم شنیدنی نیست...ای که گفتی انتظار از مرگ جان فرساتر است
کاش می مردم ولیکن انتظاری داشتم
------------------------------------------
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
(افشین یداالهی)
-----------------------------------------------
تو را می بویند و می بوسند
اما در ذهن خود برایت طناب دار می بافند
----------------------------------------------
خاطره شکلی از دیوار است
و
فراموشی شکلی از آزادی
از ارتفاع مضحک ِ کیف آور ِ جنون ....
---------------------------------------------------------------
پ. ن : شعری از شهرام میرزایی
پ. ن . ن :جهان جای عجیبی ست اینجا هرکس شلیک می کند خودش کشته می شود.
نامت را در هیچ یک از شعرهایم
نمی نویسم
از تو
با هیچ کس
حتی در لفافه
حرف نمی زنم
در جمع ، با تو چون غریبه سخن می گویم
از رسوایی می ترسم
پنهانی به دیدارم بیا
همچنان پذیرای تو خواهم بود
در حیات خلوت روحم
که مخصوص ملاقات های خصوصی است
(حافظ موسوی)
نوشته هام زیادی کوتاه ان ؟ نه ؟ امروز می خوام یه یادداشت بلند ( نه
زیاد بلند ! بلکه بلند تر از قبلی ها ) بنویسم...تصمیم گرفتم هر چیزی که
الان دارم بهش فکر می کنم رو بنویسم
صبح با یه ذهن کاملا فوتبالی از خواب بیدار شدم ! امشب شب هول ناکیه ...
بعد حذف ایران از جام جهانی و اولین حسرت من برای جام جهانی امشب می تونه
تعداد این حسرت ها به عدد 3 برسه ! آره 3 ! آرژانتین و پرتقال امشب در یک
قدمی حذف از جام جهانی اند و این یعنی انتهای حسرت... نبودن مسی و توز و رونالدو با بازی های فانتزی
شون خیلی دردآوره... تصور کنین ! کردین ؟ اوه یادم نبود... فکر کنم مشتری
های اینجا زیاد اهل فوتبال نباشن ولی خب فوتبال واسه من یه چیز دیگه ست ،
با تمام علاقه دیوانه واری که به کتاب و فیلم دارم ولی شدیدا معتقدم هیچ
پدیده ای به اندازه فوتبال نمی تونه وجه دراماتیک داشته باشه و آنی ترین و
شدید ترین احساسات رو تو یه لحظه به آدم منتقل کنه... وقتی با یه نگاه دیگه به فوتبال بنگرید می بینید چیزی فراتر از یک بازی ساده ست...حالا اگه احیانا
کسی اهل فوتبال بود تو کامنتش بگه
خب ! دیگه به چی فکر می کنم ... اینجا یه کم بحث سیاسی میشه و من مجبورم
یا فکرمو سانسور کنم یا بیخیال شم ... ولی نوشتن با سانسور بهتر از
ننوشتنه... صبح تو روزنامه ها خوندم دفتر کروبی پلمپ شده ، یکی از اقلامی
که الان تو سفره ی قاطی پاتی مغزمه همینه... تو دلم شجاعت و آزادگی کروبی رو تحسین
می کنم... وایسین نرین پاراگراف بعدی هنوز یه تکیه اش مونده ! اقایان حجاریان و
عطریان فر و شریعتی در میزگردی ! ترتیب اصلاح طلبان را دادند ! و قرار است
به زودی این میزگرد را ببینیم... یاد روزایی هستم که عطریان فر رئیس
شورای سیاست گذاری روزنامه شرق بود و من عاشق شرق بودم(جوری که هنوزم اکثر
شماره های شرق رو آرشیو شده نگه داشتم) یاد سال 76 که تازه یه چیزایی
حالیم شده بود و "صبح امروز" به مدیر مسئولی حجاریان روزنامه ای بود که هر
روز به همراه خرداد و نشاط می خریدم و ... بیشتر از این حوصله ی ورود به
جزئیات ! رو ندارم فقط بگم حس خیلی بدیه
باید اعلام کنم از نوشتن همه چیزایی که تو ذهنم بود پشیمون شدم ! آخه خودتون رو بزارین جای من ، میشه آدم هر چی تو ذهنشه رو بگه ! خدایی میشه ؟ یه سری افکار هستن که خطرناک ان... یه سری هستن غیر قابل پخش... یه سری خصوصی ان ... یه سری اصلا به زبون نمیان ...
چه جسارتی ! من یه مطلب نوشتم توش خبری از ادبیات نبود ! خیلی خب ببخشید ! اینم یه شعر :
هر شب باز می گردم
پیغام ها را زیر و رو می کنم
که هیچ کدام از تو نیست
و منشی تلفنی
در آرزوی شنیدن صدای تو
پیر پیر شده است
(حمید رضا شکار سری)
پ. ن : یه بحثی تو کامنتا شد گفتم اینجا هم اضافه اش کن :
اگه بخواین فقط یکی از فکراتون رو پنهان کنین اون فکر کدومه ؟ (توضیحات تو کامنت دونی هست)
امیدوارم دنیا آنقدر تاریک نشود که برای دیدن رویای خصوصی نیز به ف ی ل ت ر شکن محتاج باشیم
پ . ن : جمله ای مصاحبه سید علی صالحی درباره سفر شفیعی کدکنی
-----------------------------------------------------------------------
اگر آدمی زمانی می خواهد کسی شود ، باید حرمت سایه اش را هم نگه دارد
(نیچه)
بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند بیدار است ؟
پ . ن : با تشکر از آقای کی یر کگارد
گلوله ای
که من را
کشت...
.
.
.
می خندید
پ. ن : تیتر عنوان و شعر هر دو از : شمس لنگرودی
نخوابیده
پ. ن ۱ : از نزار قبانی بزرگ
پ . ن ۲ : بنده ایشان را بزرگترین شاعر عاشقانه سرا می دانم و حیف که تنها ۱۰ درصد آثارش ترجمه شده
بوسه های کوچیک و یواشکی
یا
بوسه های بزرگ و آبدار ؟
پ.ن ۱ : گزینه سوم : بسته به لحظه و مکان هر کدام لذت خودش را دارد
پ.ن ۲ :گزینه چهارم : چه فرقی داره بابا ! ماچ ماچه دیگه... این سوسول بازیا چیه
پ.ن ۳ : میانِ ما بیست سال فاصله است
اما چندان که لَبانت بَر لَبانَم آرام میگیرد
سالها فرو میریزند
و شیشهی عُمر
در هَم میشکند ! (نزار قبانی)
مگه چند بار به دنیا میایم که این همه می میریم ؟
ما دو هسته بودیم که هیچ وقت کاشته نشدیم !
بادها دلتنگاند، دستها بیهوده، چشمها بیرنگاند. شهرها میلرزند، برگها میسوزند، یادها میگندند...