دلگیرم این روزها ، دلگیرم این ساعت ها ...
نمی دانم از کدوم آدم ؟ از کدوم حرف ؟ از کدوم برخورد ؟ از کدوم ...
گاهی فکر می کنی کسی یافته ای از جنس خودت ... حرف هایت را می فهمد ...
می توانی برایش ساعت ها سخن بگویی و ساعت ها به او گوش دهی ... اما ...
چه درست بود اون جمله که می گفت :
"اینجا نمیشه به آدما نزدیک شد ، آدمها از دور دوست داشتنی ترند "
حوصله ندارم ... نه حوصله نوشتن ... نه خواندن ... نه حرف زدن ... نه شنیدن ...
اون شعر شمس لنگرودی مدام تو ذهنه (می خواستم جهان را به قواره آرزوهایم درآورم ...
آرزوهایم به قواره جهان درآمد) نمی دونم عین شو نوشتم یا نه ، ولی حرفش همینه !!!!
گاهی زندگی به شدت مضحک می شود ... وقتی تو از شکایت داری و
نمی دانی از که باید شکایت کنی ... روزها جلو چشمت یکی یکی می گذرند
و تنها واکنش تو نظاره آنهاست ... تلخ است
و
...
حرف های دیگری که به زبان نمی آیند ...
اول از همه بگم که من این پستت رو نخوندم d:
"اینجا نمیشه به آدما نزدیک شد ، آدمها از دور دوست داشتنی ترند "
اینو دیشب با تمام تار و پودم حسش کردم
دیدی توجهی نکردم و خوندم!!!
دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد
کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی
.
.
.
نشد نخونم: ولی مثه اینکه اینروزا زندگی شده مثه یه کتابی که سروته گرفته باشیمش...میخوای بخونیش ولی نمیتونی...اصلا حواست به خوندن نیست! گیجیم!
چند ساعت پیش داشتم به این فکر میکردم که من چه آرزوهایی داشتم و چی شد!!!!! آرزوهای من بزرگ بودن یا من کوچیک بودم یا دنیا زرنگ؟؟؟؟ نتونستم گربه نکنم!
ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم دستی توو ماجرا بود که از دست من قوی تر و سریعتر عمل میکرد...دست یه نفر که بیشتر از من میدونست... اینو وقتی بهش پی بردم که همه چیرو کنار هم گذاشتم و از بالا بهش نگاه کردم....از جایی که هیچ وقت بهش نگاه نکرده بودم!
مراقب خودت باش :)
سلام بلاخره کمی از خودت نوشتی...بهتر میشی.......مطمئنم
اگه نخوندنی بود ، خب نمی نوشتیش :p
ــــ
باهاش حرف بزن !
اونم نیاز داره که یکی باهاش حرف بزنه تا خودشم زبون باز کنه .
و اگه .. بهش نزدیک شدی و اونی نبوده که فکر میکردی ..
خب ..
از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن !
ـــ
فکر کنم باید به خدا شکایت کنی .