هر چی می خوای بگو ...
یه جوری میگی انگار تا حالا هر چی خواستم بهم دادی ...
مم ... راست میگی ... تا امروز فقط من از تو خواستم ولی این دفعه فرق داره
چه فرقی ؟
خب امروز آخرین روزیه که ما کنار هم هستیم ... می خوام جبران کنم
مطمئنی ؟
آره
هر چی بگم ؟
هر چی بگی ...
هیچ وقت اینجوری مطمئن حرف نزن
.
.
.
نا خودآگاه تنش لرزید. انگار صاعقه با پوستش اصابت کرده بود. با یک حرکت از جایش بلند شد و با صدایی قاطع گفت: "نه!" و شروع کرد به بستنِ دکمههایش...
.
.
.
باران میبارید.نم نم و آهسته ... دست در دست هم. فارغ از دغدغههای روزمره. اما این فقط ظاهر امر بود. درونشان آتشفشانی در فوران بود. فضا به شدت آلوده به سکوتی مرگبار شده بود.
.
.
.
تا جائی که لبهایش قدرت داشتند زبانش را ازحلوقمش به بیرون میکشید .به نفس نفس افتاده بود که زبانش را رها کرد و دستش را داخل یقهاش فرو برد. گفت : "نه. اینجا نه. فکرکن اگه کسی بیاد." خندهکنان گفت: "کی بیاد؟ اینجا این وقت غروب. زیرِ بارون؟" گفت : "شاید کسی مثه ما..." باز خندید و گفت: "کسی مثه ما به ما کاری نداره." و شروع کرد به بازکردنِ دکمههای پیراهن.
.
.
.
دیگر در حال خودش نبود. دو حس متضاد درونش میجوشید: یکی میخواست. یکی نمیخواست آنکه نمیخواست داشت تسلیم میشد و آنکه میخواست؛ یک حس قوی بود که مثلِ یک صدای محکم و مصمم در سرش میپیچید... پاسخ را میدانست . پاسخ خودِ حس بود که مثلِ بمبی منفجر میشد و ترکِشهایش را توی رگها پرتاب میکرد. دکمههائی را که بازکرده و او بسته بود ، با دست خودش دوباره باز می کرد.
.
.
.
دکمههایی که باز و بسته میشوند ..
باز ..
بسته ..
باز ..
ـــ
زیر بارون .. در این سرما ،
یکی مثل ما ، کم پیدا میشود !
ــــ
سرمایی که تن برهنه و گرم تو جبرانش میکند ..
کجایی پسر کم پیدا ؟
دوست داشتمش....