یادداشت های یک شیزو

یگانه تفاوت شما با دیوانگان در این است که آنها در اقلیت اند

یادداشت های یک شیزو

یگانه تفاوت شما با دیوانگان در این است که آنها در اقلیت اند

بخش هایی از یک داستان کوتاه

هر چی می خوای بگو ...

یه جوری میگی انگار تا حالا هر چی خواستم بهم دادی ...

مم ... راست میگی ... تا امروز فقط من از تو خواستم  ولی این دفعه فرق داره

چه فرقی ؟

خب امروز آخرین روزیه که ما کنار هم هستیم ... می خوام جبران کنم

مطمئنی ؟

آره

هر چی بگم ؟

هر چی بگی ...

هیچ وقت اینجوری مطمئن حرف نزن

.

.

.


نا خودآگاه تنش لرزید. انگار  صاعقه با پوستش اصابت کرده بود. با یک حرکت از جایش بلند شد و با صدایی قاطع گفت: "نه!" و شروع کرد به بستنِ دکمه‌هایش...

.

.

.

باران می‌بارید.نم نم و آهسته ... دست در دست هم. فارغ از دغدغه‌های روزمره. اما این فقط ظاهر امر بود. درونشان آتشفشانی در فوران بود. فضا به شدت آلوده به سکوتی مرگبار شده بود.

.

.

.

تا جائی که لب‌هایش قدرت داشتند زبانش را ازحلوقمش به بیرون میکشید .به نفس نفس افتاده بود که زبانش را رها کرد و دستش را داخل یقه‌اش فرو برد. گفت : "نه. این‌جا نه. فکرکن اگه کسی بیاد."  خنده‌کنان گفت: "کی بیاد؟ این‌جا این وقت غروب. زیرِ بارون؟" گفت : "شاید کسی مثه ما..." باز خندید و گفت: "کسی مثه ما به ما کاری نداره." و شروع کرد به بازکردنِ دکمه‌های پیراهن.

.

.

.

دیگر در حال خودش نبود. دو حس متضاد درونش می‌جوشید: یکی می‌خواست. یکی نمی‌خواست آن‌که نمی‌خواست داشت تسلیم می‌شد و آن‌که می‌خواست؛ یک حس قوی بود که مثلِ یک صدای محکم و مصمم در سرش می‌پیچید... پاسخ را می‌دانست . پاسخ خودِ حس بود که مثلِ بمبی منفجر می‌شد و ترکِش‌هایش را توی رگ‌ها پرتاب می‌کرد. دکمه‌هائی را که بازکرده و او بسته بود ، با دست خودش دوباره باز می کرد.

.

.

.


این نوشته را نخوانید لطفا ...

دلگیرم این روزها ، دلگیرم این ساعت ها ...

نمی دانم از کدوم آدم ؟ از کدوم حرف ؟ از کدوم برخورد ؟ از کدوم ...

گاهی فکر می کنی کسی یافته ای از جنس خودت ... حرف هایت را می فهمد ...

می توانی برایش ساعت ها سخن بگویی و ساعت ها به او گوش دهی ... اما ...

چه درست بود اون جمله که می گفت :

"اینجا نمیشه به آدما نزدیک شد ، آدمها از دور دوست داشتنی ترند "


حوصله ندارم ... نه حوصله نوشتن ... نه خواندن ... نه حرف زدن ... نه شنیدن ...

اون شعر شمس لنگرودی مدام تو ذهنه (می خواستم جهان را به قواره آرزوهایم درآورم ...

آرزوهایم به قواره جهان درآمد) نمی دونم عین شو نوشتم یا نه  ، ولی حرفش همینه !!!!


گاهی زندگی به شدت مضحک می شود ... وقتی تو از شکایت داری و

نمی دانی از که باید شکایت کنی ... روزها جلو چشمت یکی یکی می گذرند

و تنها واکنش تو نظاره آنهاست ... تلخ است


و









...















حرف های دیگری که به زبان نمی آیند ...

جماعت من دیگه حوصله ندارم

دیکنز میگه : امیدوارم درباره ما ، درباره همه ما از روی حقیقت قضاوت کنند

نمی دونم عین جمله شو نوشتم یا نه ولی معنیش همینه ...

گاهی وقتا آدم درباره قضاوت هایی که درباره اش می کنند ، دلگیر میشه و مدام با خودش کلنجار میره ...


----------------------------------------------------------------------------------------------


گاهی بخاطر رازم احساس خوشبختی می کنم ، اون نگاهی که بهم می کنه ، حرف هایی که میزنه ، به خودم میگم فقط من یکی ام ، اما نمی دونم کنارش چیکار کنم ، مثل یه سرزمین وحشی می مونه

--------------------------------------------------------------------------------


من دیگر معنای تو را میدانم

سفری پایان یافته در ناتمامی خویش

شعری از الیاس علوی

اگر عمیق‌تر نفس بکشی

 مرا به درون خویش می‌بری

و اگر نفست را باز دهی

به ابرها می‌سپاری‌ام

 

آنقدر سبکم

که با قاصدکی به آسمان می شوم

و با قطره بارانی بر بام تو برمی گردم

...

شعری از آیدین آراز شاعر جوان آذربایجان


«می گویی دوستت می دارم» منکر نتوانی شد
مردی که تلفن هایمان را شنود می کند،

شاهد این ماجراست!


پ.ن : شعر آنقدر برایم جالب بود که وقتی خواندمش نتوانستم صبر کنم ...


بعد التحریر : خیلی دوست دارم مخاطبانی که میان اینجا و منو می خونن ، بحث کنن ، نظرهای جون دار بدن ... اگه فکر می کنن نوشته ای دارن که مطالب رو کامل می کنه یا اصلا عیب اش رو بر طرف می کنه حتما بگین تا من نه تو نظرات که تو همین روز نوشت ها بیارم ... بالاخره دوست دارم همین مخاطبای اندکی که دارم (و البته خیلی واسم ارزش دارن) هر جوری فکر می کنن نظر بدن.

هما یه داستان کوتاه که مربوط به داستان زیر بود رو تو نظراتش آورده که منم اینجا اضافه می کنمش ... از الانم منتظرم بقیه کمک کنن اینجا رو خوندنی تر کنیم ، کار گروهی لذت خیلی زیادی داره مگه نه ؟


یه روباهی بود که میخواست فرشته شانسشو پیدا کنه تا ازش بخواد بهش قدرت و ثروت و خوشبختی بده...میره و تو راهش به یه عجوزه میرسه ... عجوزه بهش میگه من جادو شدم.اگه تو با من ازدواج کنی طلسمم میشکنه و زیبا و جوون میشم و  تو هم ثروتمندو خوشبخت میشی! روباهه میگه الان وقت ندارم ...میخوام برم فرشته ی شانسمو پیدا کنم ...پیداش که کردم آرزوی تورو هم بهش میگم ...بعد میرسه به یه درخت پیر: درخته میگه که زیر ریشه های من یه گنجی هست که ریشه هامو آزار میده ...تو درش بیار و بردار واسه خودت...روباهه میگه من وقت ندارم. ولی وقتی فرشته رو پیدا کردم مشکل تو رو هم بهش میگم...بعد میرسه به یه شیر...به شیره جریانای قبلی رو میگه و ازش میپرسه تو آرزویی نداری؟ شیره میگه : من یه دردی دارم که اگه یه موجود ابله رو بخورم خوب میشم...لازم نیست به فرشته چیزی بگی ... من الان تورو میخورم! آدمی که همیشه چشاشو بسته و  پی خوشبختیه عاقبت هلاک میشه دیگه...


این زمستان عاشق می‏شوم - داستانی کوتاه از حافظ خیاوی

الان دیگر سردم نیست. نمی‏لرزم مثل قبل. نه دندان‏هام می‏لرزد و نه مویی بر تنم راست می‏شود. راه هم نمی‏روم. نشد که ادامه دهم راه را، نشد که بروم و برسانم خودم را به آن درخت. اگر بیست، سی متر دیگر هم می‏رفتم، می‏رسیدم به درخت، با هر جان کندنی بود، می‏کشیدم خودم را بالا. تا دو سه ساعت پیش، حتی همین نیم ساعت پیش داشتم می‏مردم از سرما. لباسم کلفت است، پولیور پشمی‏ و از زیرش بلوز یقه اسکی تنم است، ولی سردم بود باز. از دست لباس هم کاری برنمی‏آمد. با این‏که وقتی داشتم کاپشنم را می‏خریدم، سعی کردم کت و کلفترین کاپشن را بردارم و کلی هم پول دادم پاش و فروشنده هم کلی تعریفش را کرد که این بهترین جنسی بود که داشتیم، ولی داشتم یخ می‏زدم. ولی حالا نه. نه سردم است و نه راه می‏روم و نه تا آخر عمرم می‏رسم به آن درخت تنها.


کی به من گفت بزنم بیرون امروز. کدام آدم عاقل راه می‏افتاد می‏آمد اینجا. اصلا کجا دارم می‏روم من. چه خبر است توی شهر. مگر همین هفته پیش نبودم آنجا. دلم تنگ شده بود مگر برای مادرم. پدرم که در نمی‏رفت از خانه. بچه ننه هم که نیستم من. ولی کله خر خوردم و زدم از روستا بیرون، آن هم در این بوران، زیر این برف که هیچ خری حتی تخم نمی‏کرد سرش را بیاورد از طویله بیرون. کدخدا اگر می‏دید، نمی‏گذاشت. قال و مقال راه می‏انداخت و به زور و فحش و فحش کاری هم که بود جلوم را می‏گرفت. هرکس دیگری هم اگر می‏دید مانعم می‏شد، به ریشم می‏خندید و دستم را می‏گرفت، می‏کشید می‏انداخت توی خانه‏ام. توی آن کلاسی که هم می‏خوابیدم توش و هم درس می‏دادم به بچه‏های مردم. ولی کسی نشنید انگار وقتی که داشتم موتورم را هندل می‏زدم. آن هم این لندهور روس که زرت، زرت موتورش تا آن سر دنیا هم می‏رود. حالا چرا کسی نشنید، یا شنید و نیامد کاری کند، از شانس بدمصب من بود. من هم از کجا بدانم که خراب می‏شود این صاب مرده توی این هیر و ویر. این که جان سگ داشت پدرسگ. نشده بود که زمین گیرم کند این طوری. خم به ابرو نیاورده بود در این همه وقت که بر پشتش زمین و آسمان را دوخته بودم به هم.


کی می‏گذرد حالا از اینجا. کی راه گم می‏کند مثل من و راه می‏افتد مثل ابله‏ها که برود شهر. شهر کیلویی چند توی این قیامت. کاش اقلاً کار واجبی داشتم، مادرم مریض بود مثلاً، یا چانه پدرم را می‏کشیدند که اگر نمی‏رفتم و نمی‏رساندم خودم را خانه، دیگر نمی‏دیدمش هرگز. یا اینکه قرار ملاقاتی با دختری، چیزی گذاشته بودم حتی. یا در یک جلسه مهم، توی استانداری باید حاضر می‏شدم و توصیه‏های مهم و حیاتی  ارائه می‏‏دادم در رابطه با امنیت ملی. کجا می‏خواستم بروم. فوق فوقش اگر می‏رسیدم شهر، می‏رفتم می‏نشستم توی قهوه‏خانه، پای شطرنج، چایی پشت چایی می‏خوردم و فرت فرت سیگار می‏کشیدم و گوش می‏دادم به چرت و پرت بچه‏ها و الکی می‏خندیدم با آنها. حالا اگر یک، دو ته استکانی بود که می‏انداختیم بالا و سری گرم می‏شدُ و بند می‏کردیم به این و آن و دست می‏انداختیم خلایق را و سرکار می‏گذاشتیم بر و بچه ها را، دست می‏گرفتیم برای رفقا، باز یک چیزی، باز می‏شد که بگم خب، می‏ارزد در این برف بزنم به راه.


توی روستا که خوش‏تر می‏گذشت، بیشتر حال می‏کرد آدم. می‏رفتم می‏نشستم خانه کدخدا، هم شامم را نوش جان می‏کردم و هم دید می‏زدم گاه و بیگاه، پت و پهلوی دخترش را و می‏خنداندمشان دل سیر و وقتی هم بلند می‏شد دختره که سفره را پهن کند یا چایی جلویم بگذارد، یا استکان‏های خالی شده را بر دارد، نگاه می‏کردم زیر چشمی‏ چاک سینه برآمده‏اش را که  عین دو تا توپ نرم بال بال می‏زد زیر پیراهن گل منگلی زرد و سبز و قرمزش.


چی می‏شد که همان را می‏گرفتم، همان جا، توی روستا می‏ماندم. چش بود مگر دختره، سگش که می‏ارزید به دخترهای پرفیس و افاده و پرادعای لاغر مردنی زردنبوی شهری. اگر نمیرم اینجا، اگر یخ نزنم و جان به در ببرم، کسی پیدا شود از جایی، گرگ نخوردم، می‏روم همان دختر کدخدا را می‏گیرم. قول می‏دهم به خودم، اصلاً نذر می‏کنم. من که در همه عمرم نذر نکرده‏ام و حتی یکبار، یک شاهی هم نگذاشته‏ام کف دست کسی برای رضای خدا، اگر نمیرم امروز، بر می‏گردم و می‏روم همان دختر را می‏گیرم.


نه. کسی گذرش نمی‏افتد اینجا. نه ماشینی می‏گذرد، نه مردی با اسب. چه برفی هم می‏بارد خیر سرم. یک لحظه هم امان نمی‏دهد مرده شویش ببرد. نفسی در نمی‏کند این ابر سیاه که نشسته همین جا، بالای سر من. کاش حالش بود، کاش می‏شد که دهانم را باز کنم کمی، اگر چنددانه برف می‏نشست روی زبانم چه کیفی می‏داد. زوزه این گرگ مگر می‏گذارد که آدم به مزه برف فکر کند. نمی‏دانم هم از کدام سو می‏آید صدایش. گرسنه هم هست حتماً. چرا برف که می‏بارد، گرگ‏ها گرسنه می‏شوند. مگر علف کوفت می‏کنند خیرندیده‏ها. گرگ تنها هم هست حتماً که زده از گله بیرون مثل من. من که گرسنه نبودم. کدخدا هم که نمرده بود. دخترش هم که رو نمی‏گرفت از من، بیچاره. چه خورش‏هایی می‏پخت وقتی که می‏رفتم خانه‏شان که همیشه می‏رفتم. اگر نمیرم روی این برف، اگر مجال دهد و نبارد این قدر و اگر بگذارد برود این گرگ تنها، قسم می‏خورم که برگردم و داماد همین کدخدا شوم. کاری ندارد که، یک کلاه از آن کلاه‏هایی که می‏دانم کدخدا دوست دارد بگذارد سرش، از آن‏هایی که مادرم خیلی بدش می‏آید و می‏گوید کلاه قرمساقی، بخرم و ببرم برایش، می‏خندد و می‏گذارد سرش، می‏شوم دامادش. به همین راحتی. درست است که دخترش خیلی سواد مواد ندارد و بیشتر از پنجم درس نخوانده، که آن پنج کلاس را هم به ضرب و زور نمره‏های الکی من زده و آمده بالا و همیشه خدا هم تنش بوی پهن گاو و پشگل شتر و پشم گوسفند می‏دهد. ولی ایرادی ندارد. قول می‏دهم که دو سه روز اگر دست نزند به گاو و گوسفند و پای نگذارد توی طویله و هر روز دوش بگیرد و عطری، ادکلنی هم بزند به تنش، بوی خوش می‏دهد. حالا شتری راه می‏رود، برود. به جهنم. سرطان نیست که، یادش می‏دهم خودم، چند روز اگر کار کنم روش، چنان راه برود که مو نزند با دخترهای فشن. چیزی مگر کم دارد از آنها؟ اگر کمی ‏شانس می‏آورد فقط، اگر اسمش چی چی چیلا بود و توی رم و پاریس و یا هر جهنم دره کوفتی با کلاس دیگری زندگی می‏کرد، یقین دارم که می‏شد یکی از همان بزک دوزک کرده‏های خوش ادا اطوار قرتی که همه مردان عالم تو کفشان هی دارند ریموت کنترل تلویزیون را دور از چشم زن‏هاشان گاز می‏گیرند.


درست است که من تصمیم داشتم این زمستان عاشق دختری شوم که تی‏شرت لیمویی تنش  و عینک فریم قهوه‏ای خوشگل چشمش زده باشد  و بازی بازی‏کنان با موهای لخت سیاه سیاهش که از بناگوشش بپیچد بیفتد گوشه گردی صورتش، خیره شود به من و هی هروکر کند و هی بخندد و ریسه برود و وقتی هم خم شود از روی صندلی راحتی تا چیزی را از کف اتاق، از روی فرش بردارد، برود بالا کمی‏ همان تی‏شرت لیمویی و بیرون بزند کمر خوش تراش گندمی‏اش و هی قربان صدقه برود و بغل کند و لپ دو تا عروسکش را بکشد و هر دو را به اسم صدا زند و رختخواب هم وقتی می‏رود ببرد هر دو را با خود و پتو را رویشان تا جایی بکشد بالا که خفه نشوند خدانکرده شبی، نصف شبی.


من تصمیم داشتم و گفته بودم به هر کسی که می‏پرسید پس کی زن می‏گیری، که حتم دارم این زمستان و یا حتی همین ماه دی، دو سه روزی که از یلدا بگذرد، عاشق شوم به دختری که حرف نون توی نامش دارد. من که ابله نبودم عاشق دخترهای به درد نخور و بی‏خاصیت همسایه شوم که وقت بچگی، از پشت بام دیده بودم که چطوری می‏نشستند و می‏شاشیدند پای دیوار. به دوستانم هم، توی همان قهوه‏خانه‏ای که هر روز خدا چند ساعتی را آنجا، به پای چای و سیگار و شطرنج و حرف مفت تلف می‏کردند،گفته بودم تو خط عشق دخترهای کلاس هم نبودم که شب و روز هی خرخوانی می‏کردند و بوی ادکلن‏های ارزان قیمت می‏دادند. این‏ها را گفته بودم به همه و به ریشم خندیده بودند همگی از دم.


شاید اگر پایش بیفتد، عاشق دختری هم بتوانم بشوم که دارد با مادرش از خرید می‏آید. دختری چشم و ابرو مشکی که بند کیفش را روی دوشش جابه جا کند هی و از سمتی راه برود در پیاده رو که نزدیک جوی کنار خیابان باشد. عاشقش می‏شوم اگر کنار درخت بلندی برسم به او و اگر باد آرامی‏ هم بوزد و بال روسری‏اش را تکان بدهد و نگاه کند مرا یک آن فقط و بگذرد و برود باز. تصمیم خودم را سفت و سخت گرفته بودم. نقشه هم چیده بودم که وقتی ببینمش و باد بال روسری‏اش را تکان دهد و نگاهم کند و بگذرد، برگردم و راه بیفتم از پشتش و بروم تا ببینم کدام خانه می‏رود. خوشبخت می‏شوم با او و هم با آن بلا گرفته تی‏شرت لیمویی که با عروسک‏هاش می‏خوابد و هم با چند و چندین دختر دیگر که قرار بود ببینمشان اینجا و آنجا و تصمیم داشتم همین که دیدم با یک نگاه عاشقشان بشوم.


اگر بگذرم به سلامت از امروز و نکشد مرا برف و نخوردم گرگ که حالا دیگر زوزه نمی‏کشد و می‏دانم که همین دور و اطراف مرا می‏پاید تا بمیرم، اگر مردی بیاید از آن دور، از سوی روستا با اسب یا با موتور و چه می‏دانم با هر چی، پیاده و بردارد و بگیرد و ببرد روی دوشش، همین که برساندم ده، بگذردم کنار بخاری هیزمی، چند دقیقه‏ای نمی‏گذرد که جان می‏گیرم باز. هر خانه‏ای هم شد، بشود. حالا نمی‏میرم که یک چند ساعتی در خانه‏ای بخوابم که دختر کدخدا آنجا نباشد.


ولی کی می‏آید که بگذرد از اینجا و نگذارد که بمیرم من، آن هم مردی که تصمیم داشت همین روزها، عاشق دختری بشود که با کفش پاشنه بلند، پشت پیشخوان یک بانک، فیشی را پرکند و خودکار آبی را طوری زیبا و قشنگ میان انگشت‏های سفید بلندش بگیرد و بنویسد که وای... دختری که یک دسته مویش هم -حالا هر رنگی هست باشد- بیاید و تاب بخورد آرام با باد نفسش بالای همان کاغذی که دارد پر  می‏کند. می‏توانستم خود را فدای چنین دختری کنم.


می‏توانستم عاشق دختر چشم سبزی هم بشوم که توی حیاط دانشگاه، روی لبه سیمانی باغچه ، زیر درخت توت بزرگی بنشیند و دور از همه و تنها کتاب کوچک شعری را ورق زند.اگر نخورد مرا این گرک. کجاست. چند قدم دورتر از من است، گوشم را که تیز می‏کنم خرخرش را می‏شنوم.

اگر به دادم برسد کسی، برمی‏گردم ده و سعی می‏کنم عاشق دختر کدخدا شوم. قسم می‏خورم که همه سعی و توانم را به کارگیرم و دچار عشقی بشوم که نپرس.


از آن عشق‏های سوزان و آتشین، از آن عشق‏هایی که توی کتاب‏ها فقط دیده می‏شود. عاشق بشوی پسر و زمستان هم باشد و برف همه جا بنشیند و سرمای سیاه هم دمار آدم را در بیاورد، وای چه کیفی باید داشته باشد. هی بروی دور و اطراف خانه دختر بپلکی، هی این پا و آن پا بکنی و له له بزنی که یک دقیقه بیاید یا سری از دری یا پنجره ای بیاورد بیرون و تو قلبت تاپ تاپ صدا کند بلند و خوش خوشانت شود و از طرفی بترسی که نبیندت کسی. که یهو سبز نشود جلوت پدرش یا برادرش. یا بروی دم در مدرسه‏اش و سر کوچه‏ای که مدرسه آنجاست بایستی و منتظر بمانی تا پیدایش شود و راه بیفتی دنبالش تا دم در خانه و وقتی که دارد از در خانه می‏رود داخل برگردد و نگاهت کند و لبخندی هم اگر بزند که واویلاست. ولی دختر کدخدا که مدرسه نمی‏رود. تازه اگر برود راه دوری که نمی‏رود. مگر نمی‏رفت، نمی‏آمد پیش خودم، شاگرد تنبل خود گردن شکسته‏ام نبود مگر چند سال. چطوری می‏توانم عاشق دختری شوم که به راحتی آب خوردن می‏روم خانه‏اش، با کلی سلام و صلوات «تشریف می‏برم» می‏نشینم سر سفره، دختر هم که همیشه پیش چشمم است و لب تر کنم کدخدا دو دستی می‏گذارد کف دستم و یک من قند توی دل دختر حلواحلوا می‏شود


نه! این عاشق شدنی نبود که من تصمیمش را داشتم. این که تب و تاب و آلاخون والاخون و زرد و آبی و قرمز شدن ندارد که بابا. ولی چاره‏ای هم مگر دارم. نذر کرده‏ام بدبختی. هر خاکی که شده سرم می‏ریزم و با زور هم که شده این عشق را می‏تپانم توی قلبم. اگر قلبی مانده باشد. اگر بگذارد این برف. اگر نخوردم این گرگ که دیگر حتم دارم این فس فسی که می‏شنوم، صدای نفس نفس خود اوست. اگر می‏توانستم سرم را کمی‏بگیرم بالا می‏دیدمش. همین جاها باید باشد. یکی، دو متری‏ام هست حتماً سگ مصب. اگر تکانی به خودم می‏دادم خوب بود، لااقل چند قدمی‏می‏رفت عقب‏تر. حتماً هم پیر است. گرگ که پیر بشود، تنها می‏شود. از ترس این که گرگهای جوان نخورندش، جدا می‏شود از گله. کدخدا می‏گفت. گرگ زیاد دیده توی عمرش، خیلی را هم زده با تیر. شکارچی ماهری است. هی کدخدا، کجایی، بیا دنبالم بابا، مگر نمی‏خواستی که دامادت شوم خانه‏خراب. یادت نیست هی گوشه، کنایه می‏زدی و حرف دخترت را می‏آوردی وسط ربط و بی‏ربط و مدام مغزم را می‏خوردی از بس که از خواستگارهایی می‏گفتی که ردشان می‏کردی. مگر چند تا جوان زن نگرفته است توی این خراب شده چُس مثقال. یه تکانی به خودت بده، این گرگ دارد مرا می‏خورد. من دوست نداشتم اینطوری بمیرم آخه. منی که کلی آرزو داشتم. برای مردنم هم نقشه‏ها کشیده بودم. من که نمی‏خواستم مثل ابله‏های معمولی بمیرم. نمی‏دانم هم که چه برسرم می‏آید وقتی بمیرم. نمی‏دانم کجا می‏روم. دوست ندارم همه چیز تمام شود. حقیقتش دوست دارم بروم بالا، توی آسمان باشم. از آن بالا ببینم که چه گُهی می‏خوردی کدخدا، وقتی که داشتم موتورم را روشن می‏کردم. کر بودی مگر ترتر آن همه هندل را نشنیدی. آن هم توی همچین هوای سردی. روشن می‏شد مگر صاحب مرده. بروم آن بالا خیلی چیزهای دیگه هم می‏بینم، می‏بینم که برف چقدر آمده بالا. شاید نتوانم موتورم را ببینم، برف گرفته رویش را حتماً . موتور که از من کوچکتر نیست. از آن بالا قهوه‏خانه را هم می‏بینم که دارند همان کارهای تکراری همیشگی را می‏کنند. راستی کدخدا اگر یک وقت بچه‏های قهوه‏خانه آمدند این دور و بر، نگو به آنها که من می‏خواستم بروم آسمان. تو که آنها را نمی‏شناسی، پاک آبروم را می‏برند و هرجا که نشستند صفحه می‏گذارند پشت سرم که مرتیکه رفت آسمان. آخه ما با آن‏ها هیچ وقت، همچی حرف‏هایی نداشتیم. ولی گوش شیطان کر، من بدم نمی‏آید بروم آسمان. آن‏وقت هر حرفی را  هر کی بزند پشت سرم می‏شنوم. تو که حرفی نمی‏زنی کدخدا. آدم خوبی هستی. دخترت هم حرفی به تو نمی‏زند. امکان ندارد که بزند. شرم و حیا می‏کند بچه. باور کن من کاری باهاش نکردم، تو به رویش نیاوری یک وقت. ولی خودش آمد خانه. شام برام آورده بود یا درس را بهانه کرده بود یادم نیست. ولی من نه با دخترت خوابیدم و نه لختش کردم. یعنی دورغ چرا بگویم، می‏خواستم، ولی نشد، دخترت دست و پایش را گم کرد و جیغ کشید. ترسیدم که آبروریزی کند، ولش کردم رفت. من فقط بوسیدمش کدخدا. حتی درست حسابی سینه‏هاش را هم دست نزدم. حیف شد، کاهش اقلاً این کار را می‏کردم. حالا اگر بمیرم و خبری از حوری، موری نباشد چه خاکی سرم بریزم، پاک خسرالدنیا و الاخره می‏شوم. ولی جهنم نمی‏روم من. مطمئن مطمئن. من که گناهی نکرده‏ام. توی این همه سال تنها گناهم فقط این بود که دخترت را بوسیدم. آن هم نه از آن بوسه‏هایی که زبانم لال توی فیلم‏ها می‏بینی. این خبرها نبود باورکن. دخترت اصلاً بلد نیست که از آن بوسه‏ها بدهد به آدم. یک بوسه معمولی و کمی‏ هم، همچی بفهمی، نفهمی، آن هم از روی پیراهن، کدخدا

.

حلالم کن خوب تو. اگر تو حلالم کنی پاک پاکم. شاید بهتر هم باشد که این طوری بمیرم. با این‏که آن همه نقشه که برای مردنم کشیده بودم، این یکی را تو خوابم هم ندیده بودم. ولی خوب باید باشد. مرده‏ام هم به درد گرگ گرسنه‏ای می‏خورد، ثواب دارد. لااقل بهتر از آن است که نمیرم و عاشق دختر تو  شوم. یک وقت تفنگت را بر نداری و بیفتی دنبالش، کاری به کار تو ندارد پیرمرد. گوسفندهای تو را که نخورده است. ولش کن. تو نکشیش هم می‏میرد. گرسنه‏اش می‏شود، می‏میرد. چند روز مگر سیرش می‏کنم من؟ چند نفر ابله مثل من پیدا می‏شود که در چنین روزی بزند بیرون. زمستان هم که تازه دارد شروع می‏شود. آن قدر برف بریزد از این آسمانی که من دارم می‏بینم. آن قدر برف ببارد کدخدا.

خط لبانت ...

خط لبانت

خط چشمت

و خط نگاهت را انتخاب می کنم !

و سکه ای که همیشه شیر می آید ....

باد در جزیره - پابلو نرودا

باد اسب است:

گوش کن چگونه می تازد

از میان دریا، میان آسمان.

 

می خواهد مرا با خود ببرد: گوش کن

چگونه دنیا را به زیر سم دارد

برای بردن من.

 

مرا در میان بازوانت پنهان کن

تنها یک امشب،

آنگاه که باران

دهان های بیشمارش را

بر سینه دریا و زمین می شکند

 

گوش کن چگونه باد

چهار نعل می تازد

برای بردن من.

 

با پیشانی ات بر پیشانی ام

دهانت بر دهانم

تن مان گره خورده

به عشقی که ما را سر می کشد

بگذار باد بگذرد

و مرا با خود نبرد.

 

بگذار باد بگذرد

با تاجی از کف دریا،

بگذار مرا بخواند و مرا بجوید

زمانی که آرام آرام فرو می روم

در چشمان درشت تو ،

و تنها یک امشب

در آن ها آرام می گیرم عشق من.

--------------------------------------------------------------------------

پ . ن : شعر را از مجموعه "هوا را از من بگیر خنده ات را نه" انتخاب کرده ام

احساس پیری

از جرج برنارد شاو پرسیدند :

از کی احساس کردی پیر شدی ؟

گفت : از وقتی به یک خانوم چشمک زدم

و

بعد آن خانوم از من پرسید : آشغالی رفته تو چشمتون ؟

closer

نزدیک‌تر بیا، از دور سکوتت را نمی‌شنوم...

------------------------------------------------------

نزدیکتر نیا. دیگر صدای سکوتت برایم شنیدنی نیست...

یادداشت های نقطه صفر (۳)

ای که گفتی انتظار از مرگ جان فرساتر است

کاش می مردم ولیکن انتظاری داشتم

------------------------------------------

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود

(افشین یداالهی)

-----------------------------------------------

تو را می بویند و می بوسند

اما در ذهن خود برایت طناب دار می بافند

----------------------------------------------

خاطره شکلی از دیوار است

و

فراموشی شکلی از آزادی

دلم لبریز از آرزوهای نارس ست...

یک گوشه ی اتاق برو در خودت بمیر
یک گوشه ی اتاق فقط عنکبوت پیر

 تنها نشسته ام به خودم فکر می کنم
دارم به عاشق تو شدن فکر می کنم :

 لب دادن دو سایه ی ترسو در آیینه
زیبایی مضاعف گیسو در آیینه

از جیب من که عکس تو را در بیاورند
تصویر لخت رقص تو را در بیاورند

.
.
.

رفتی معامله شدی و مستند شدی
با یک کسی شبیه خودت نامزد شدی
 
آیا وکیلم از طرف ... تا هوو شوی
توی شناسنامه ی خود مال او شوی

 یعنی که عاشقت شده ام ، بشکنی مرا
آیینه ی دق ات شده ام ، بشکنی مرا

 
رفت آمد دو آیینه در هم شکسته شد
در بغض حرف هات دلم کم شکسته شد ؟

.
.
.

پاشیده شو به مغز من ای سنگ فرش خون

از ارتفاع مضحک ِ کیف آور ِ جنون ....


---------------------------------------------------------------


پ. ن  : شعری از شهرام میرزایی


پ. ن . ن :جهان جای عجیبی ست اینجا هرکس شلیک می کند خودش کشته می شود.

رها کن، اگه مال تو باشه برمیگرده!

نمیدونم این جمله رو اول از قول یونگ شنیدم یا تو فیلم Indecent Proposal بود که به گوشم خورد ؟

شاید جمله ی قشنگی باشه ، ولی یه جورایی یه نگاه آرمانی به عشق و زندگی توشه ... آرمانی بزرگ که به نظرم دیگه کاربرد عملی نداره ، ماها بیشتر این جمله و جمله های اینچنینی رو به اطرافیانمون می گیم ولی وقتی خودمون تو موقعیت اش قرار می گیریم، میبینیم خیلی سخته ... یعنی به همین راحتی ؟ کسی رو که دوست داری بزاری بره ؟ به نظرم یه جور حماقت پنهان تو این عمل پنهانه... شاید جنگیدن بهتر باشه ؟ تا جایی که ممکنه، اگه بجنگی حتی وقتی شکستم خوردی دیگه افسوس چیزی رو نمی خوری، وجدانت راحته که همه تلاشتو کردی و نشد...


ولی یه جور "عدم قطعیت" تو این قضیه موج میزنه ! شاید بستگی به آدمت داشته باشه ؟ شاید هر کسی ارزش جنگیدن نداشته باشه یا شاید هر کسی ارزش انتظار کشیدن هم نداشته باشه، یا اصلا یه وقتی مجبور شی واسه بدست آوردن کسی، بزاری بره... نمی دونم !

نظر شماها چیه  ؟


پ . ن 1 : نمی دونم چند نفر اینجا فیلم Indecent Proposal رو دیدن ؟ کلی میشه درباره خود این فیلم حرف زد، به نظرتون همه چی فروشیه ؟(حتی احساسات) و اینکه آیا فرقی بین عشق و س.ک.س هست ؟ (مثل دیالوگی که دایانا به همسرش میگه : "فقط س.ک.س بود ، عشق نبود ، قلب نبود")


پ.ن 2 : یه چیزی اضافه کنم،خواهشا اگه نظر میدین ،ضمن ارزش دادن به عشق و همه ی احساساتی که واسش ارزش قائلیم از واقعیت خودمون ، جامعه مون و آدماش دور نشین... همه اینا رو لحاظ کنین، جوری باشه حرفامون خیلی از جامعه ای که توشیم فاصله نداشته باشه، شاید این پست چند روزی اینجا بمونه ،پس خواهشا خودتون کامنت دونی رو بگردونین و منم باهاتون بحث می کنم تا بالاخره به یه نتیجه ای برسیم


پ . ن 3 : اینم یکی از دیالوگ هایی ست از فیلم که من خیلی دوست دارم


Did I  ever tell  you I love you ?
- no
- I do
- still ?
- Always

حیات خلوت روحت کجاست ؟

نامت را در هیچ یک از شعرهایم

نمی نویسم

از تو

با هیچ کس

حتی در لفافه

حرف نمی زنم

در جمع ، با تو چون غریبه سخن می گویم

از رسوایی می ترسم

پنهانی به دیدارم بیا

همچنان پذیرای تو خواهم بود

در حیات خلوت روحم

که مخصوص ملاقات های خصوصی است


(حافظ موسوی)

یک یادداشت بلند

نوشته هام زیادی کوتاه ان ؟ نه ؟  امروز می خوام یه یادداشت بلند ( نه زیاد بلند ! بلکه بلند تر از قبلی ها ) بنویسم...تصمیم گرفتم  هر چیزی که الان دارم بهش فکر می کنم رو بنویسم

صبح با یه ذهن کاملا فوتبالی از خواب بیدار شدم ! امشب شب هول ناکیه ... بعد حذف ایران از جام جهانی و اولین حسرت من برای جام جهانی  امشب می تونه تعداد این حسرت ها به عدد 3 برسه ! آره 3 ! آرژانتین و پرتقال امشب در یک قدمی حذف از جام جهانی اند و این یعنی انتهای حسرت... نبودن مسی و توز و رونالدو با  بازی های فانتزی شون خیلی دردآوره... تصور کنین ! کردین ؟ اوه یادم نبود... فکر  کنم مشتری های اینجا زیاد اهل فوتبال نباشن  ولی خب فوتبال واسه من یه چیز دیگه ست ، با تمام علاقه دیوانه واری که به کتاب و فیلم دارم ولی شدیدا معتقدم هیچ پدیده ای به اندازه فوتبال نمی تونه وجه دراماتیک داشته باشه و آنی ترین و شدید ترین احساسات رو تو یه لحظه به آدم منتقل کنه... وقتی با یه نگاه دیگه به فوتبال بنگرید می بینید چیزی فراتر از یک بازی ساده ست...حالا اگه احیانا کسی  اهل فوتبال بود تو کامنتش بگه

خب ! دیگه به چی فکر می کنم ... اینجا یه کم بحث سیاسی میشه و من مجبورم یا فکرمو سانسور کنم یا بیخیال شم ... ولی نوشتن با سانسور بهتر از ننوشتنه... صبح تو روزنامه ها خوندم دفتر کروبی پلمپ شده ، یکی از اقلامی که الان تو سفره ی قاطی پاتی مغزمه همینه... تو دلم شجاعت و آزادگی کروبی رو تحسین می کنم... وایسین نرین پاراگراف بعدی هنوز یه تکیه اش مونده ! اقایان حجاریان و عطریان فر و شریعتی در میزگردی ! ترتیب اصلاح طلبان را دادند ! و قرار است به زودی این میزگرد را ببینیم... یاد روزایی هستم که عطریان فر رئیس شورای سیاست گذاری روزنامه شرق بود و من عاشق شرق بودم(جوری که هنوزم اکثر شماره های شرق رو آرشیو شده نگه داشتم) یاد سال 76 که تازه یه چیزایی حالیم شده بود و "صبح امروز" به مدیر مسئولی حجاریان روزنامه ای بود که هر روز به همراه خرداد و نشاط می خریدم و ... بیشتر از این حوصله ی ورود به جزئیات ! رو ندارم فقط بگم حس خیلی بدیه


باید اعلام کنم از نوشتن همه چیزایی که تو ذهنم بود پشیمون شدم ! آخه خودتون رو بزارین جای من ، میشه آدم هر چی تو ذهنشه رو بگه ! خدایی میشه ؟ یه سری افکار هستن که خطرناک ان... یه سری هستن غیر قابل پخش... یه سری خصوصی ان ... یه سری اصلا به زبون نمیان ... 


چه جسارتی ! من یه مطلب نوشتم توش خبری از ادبیات نبود ! خیلی خب ببخشید ! اینم یه شعر :


هر شب باز می گردم

پیغام ها را زیر و رو می کنم

که هیچ کدام از تو نیست

و منشی تلفنی

در آرزوی شنیدن صدای تو

پیر پیر شده است


(حمید رضا شکار سری)


پ. ن : یه بحثی تو کامنتا شد گفتم اینجا هم اضافه اش کن :

اگه بخواین فقط یکی از  فکراتون رو پنهان کنین اون فکر کدومه ؟ (توضیحات تو کامنت دونی هست)


یادداشت های نقطه صفر (۲)

امیدوارم دنیا آنقدر تاریک نشود که برای دیدن رویای خصوصی نیز به ف ی ل ت ر شکن محتاج باشیم


پ . ن : جمله ای مصاحبه سید علی صالحی درباره سفر شفیعی کدکنی


-----------------------------------------------------------------------


اگر آدمی زمانی می خواهد کسی شود ، باید حرمت سایه اش را هم نگه دارد


(نیچه)

کدام سخت تر است ؟

بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند بیدار است ؟


پ . ن : با تشکر از آقای کی یر کگارد

بازی تمام شد... تو را در بازی کشتند...

گلوله ای

که من را

کشت...

.

.

.

می خندید


پ. ن : تیتر عنوان و شعر هر دو از : شمس لنگرودی

از کجای این شب بگریزم...

شب  را

با

طلوع ستاره ها

جشن می گرفتیم

چه می دانستیم

ستاره هر بامداد

غروب می کند

Dreamers

بر شنزار سینه ات
خسته  خم می شوم
این کودک
از زمان تولد

 نخوابیده


پ. ن  ۱ :  از نزار قبانی بزرگ

پ . ن ۲ : بنده ایشان را بزرگترین شاعر عاشقانه سرا می دانم و حیف که تنها ۱۰ درصد آثارش ترجمه شده

مرثیه ای بر یک رویا

بازی می کردیم

قرعه به نام تو افتاد

تو چشم گذاشتی

و من

 قایم شدم

نه

 گم شدم !


بوسه مگر چیست ؟ فشار دو لب

بوسه های کوچیک و یواشکی

یا

بوسه های بزرگ و آبدار ؟


پ.ن ۱ : گزینه سوم : بسته به لحظه و مکان هر کدام لذت خودش را دارد

پ.ن ۲ :گزینه چهارم : چه فرقی داره بابا ! ماچ ماچه دیگه... این سوسول بازیا چیه 


پ.ن ۳ : میان‌ِ ما بیست‌ سال‌ فاصله‌ است‌
            اما چندان‌ که‌ لَبانت‌ بَر لَبانَم‌ آرام‌ می‌گیرد
            سال‌ها فرو می‌ریزند
            و شیشه‌ی‌ عُمر
            در هَم‌ می‌شکند !  (نزار قبانی)

ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت ...

مگه چند بار به دنیا میایم که این همه می میریم ؟

اشتباه نکن !

نه عشق نوشتی ست

نه

عدالت خواندنی ست

به بار ننشستیم !

ما دو هسته بودیم که هیچ وقت کاشته نشدیم !

مریض شدی و فهمیدم، مردم و نفهمیدی...


  - تا کی منتظرت باشم؟

  - تا هر وقت دوست داشتی!

عشق وقتی به زخم برسد سکوت می شود

The more you love , the harder you fight

روزها می گذرند

بادها دلتنگ‌اند، دست‌ها بیهوده، چشم‌ها بیرنگ‌اند. شهرها می‌لرزند، برگ‌ها می‌سوزند، یادها می‌گندند...

یادداشت های نقطه صفر (۱)

بعضی‌ها دوست ندارن چشمشمون رو باز کنن و یه واقعیت‌هایی رو ببینن که دور و برشونه. آخه می‌ترسن اگه ببینن، مجبور بشن که بفهمن. بدتر از این دو تا هم اینه که نمی‌خوان حتی اگه هم فهمیدن، بپذیرن! برا همین ترجیح می‌دن که نبینن!

************************************************
این آمیزش های عاشقانه اند که به شیرینی رویاها هستند

یا رویاهامان به شیرینی آمیزش های عاشقانه ست ؟

************************************************

بعضی وقتا، یکی، یه چیز خیلی کوچیکی می‌گه که دقیقا اون جا کوچیکه‌ی خالیِ تو قلبت رو پر می‌کنه.

پرتگاه (داستانی کوتاه از رضاقاسمی)

ایستادم. لبه‌ی هر چیز بُرنده. لبه ی هر چیز باز به پرتگاهی پُر از چیزهای بُرنده. ایستادم. هر چیز بُرنده ایستاده. از خود خم شدم. ایستادم روی بریدگی های خویش. ایستادم روی پرتگاه های خویش. و تکیه دادم بیرحمانه به برندگی های خویش. آفتاب نبود؛ نه ستاره نه ماه. شبنم های تاریک روی تیغِ برگ ها. آنجا زنی بود. آنجا زنی با گریه های خویش تاریکی را می برید. آنجا گریه ای خیانت می کرد. آنجا کسی تف می کرد. با تمام بریدگی هایم کسی مرا تف می کرد. آنجا دامنی افتاده روی تاریکی. آنجا پدری تف می کند به زندگی خویش. آنجا راه می بریدم به تاریکی. کسی تاریکی را قطعه قطعه می کرد. کسی به تاریکی من تف می کرد. کسی مرا تف کرد به انتهای تاریکی. دامنت را بپوش. با بریدگی هایم برهنه ترم. بر لبه ی پرتگاه تاریک ترم. با هر چیز تیز، با لبه ی برنده ی هر چیز تیز راه می بُرم به تاریکی. دامنت را بپوش. قیمت هر چیز در تاریکی ارزانتر. صدایم نکن. بگذار بترسم. بر لبه ی این همه بریدگی تنهاتر. قیمت ترس در  انتهای تاریکی است. دامنت را بپوش. در روز برهنه تری تا به تاریکی. تو با دشنه زاده شدی، من با بریدگی. تمام شیشه های شکسته، تمام شیشه های نوک تیز راه می زنند بر من. آنجا کسی گریه می کند. دامنش را می پوشد و گریه می کند. مردی کنار شلوارش ایستاده. ترس روی لبه ی چاقو ایستاده. تاریکی از زیپ شلوار بالا می رود. من از پرتگاه پایین می روم. من از شیشه های لب تیز پایین می روم . آنجا کسی می خندد. دامن از خنده بالا می رود. زیپ از خنده بالا می رود.


تاریکی پرت می شود.
ته پرتگاه پر از  بریدگی های تهِ هر چیز.
صدایم را نمی شنوید.